رنجهای مهاجرت—1
پدرم دستپاچه سرم را در بغل گرفته بود و تهماندهی آبمعدنی را از بوتل، کف دستاش میریخت، سپس آهسته به طرف صورتام میانداخت. برادرم آهسته و لرزان میگفت: «سمیه... سمیه... خواهر...
نویسنده: خانمحمد هدایت
روبرویم درب خروجی قرار داشت. دو-سه نفر که به نظر میرسید اهل همانجا بود، با عصبانیت ایستاده بودند. یکی از آنها کاغذی در دست داشت و تکوتوک اسم افراد را از روی آن میخواند. دیگری که از شدت سروصدا و فریاد گلویش گرفته بود، پول جمع میکرد. یکی دیگر که شلاق در دست داشت، پشت سر جمعیت ایستاده بود و مردم را صفآرایی و هدایت میکرد.
من نمیدانستم که گناه مان چیست و چرا اینجا هستیم. وسطِ قطار، پشت سر پدرم و پیشروی مادرم ایستاده بودم. برادرم عیسا پشت سر مادرم ایستاده بود. تا نزدیک در حدود دهمتر بیشتر فاصله نبود، ولی همهی افراد از پیش روی مان باید رد میشدند تا از در خارج میشدیم. بیرون، جلوی در، موترهای بس میآمد، به نوبت و به کُندی پر میشد و میرفت.
بیرونشدن از این فضای سرد و موّهن آرزویم بود؛ تنها آرزوی من نه، بلکه آرزوی همهی افراد قطار، آرزوی پدرومادرم و عیسا نیز بود. بیرون شدن از در، حکم آزادشدن از زندان را در ذهنام تداعی میکرد؛ هرچند بیرونِ آن مکان نیز با زندان چندان تفاوتی نداشت. این وضع ناهماهنگ را میدانستم؛ میدانستم که تمام جمعیت از سه مردی که از فرط چاقی شکمهای شان را بهسختی حمل میکنند به شدت میترسند و از بینیشان بالا حرف زده نمیتوانند. ولی نمیدانستم چرا اینگونه است.
چرا من در میان اینها هستم؟ آخر من چه کار کردهام؟ باخود اندیشیدم: اگر همهی اینها گناهی را مرتکب شده باشند که حالا اینجا باید تنبه شوند، گناه من چیست؟ مادرم، پدرم، عیسا؛ نه هیچکدام از ما کاری نکردهایم، امکان ندارد. حتا نمیدانستم اینجا کجاست و بعد از این به کجا قرار است برویم. خواستم از پدرم بپرسم، ولی فوراً یادِ دختربچهی کوچولویی افتادم که چند ساعت قبل، در ردیف پیشرو، از پدرش چیزی خواسته، بعد گریه کرده بود، ولی سروصورتِ پدرش با اصابت چندضربه سیلی محکم، توسط حسابدار، بهای آن را پرداخته بود. آن دختر، کوچکتر از من بود، ولی درمقابل حرفزدنِ من، ممکن بود جزای سنگینتری به پدرم روا میداشت.
نامخوانی بسیار به کُندی پیش میرفت. آفتاب پشت ابرهای پاییزی پنهان شده بود؛ انگار دلاش نمیخواست حالِ زارِ ما را نظاره کند. باد از هرسو میوزید. خسته و درمانده ایستاده بودم. بعد از چندساعت، پایم از شدت سرما و خستگی شروع کرد به لرزیدن. احساس میکردم قلبام میخواهد از جایش کنده شود و از دهانام بزند بیرون. حالت تهوع داشتم. تعادلام را حفظ نتوانستم. پیش چشمانام را سیاهی گرفت، سرم گیج شد و با صورتام افتادم به زمینِ سخت و کانکریتی. از هوش رفتم... .
نمیدانم چند لحظه گذشت. روی صورتام قطرههای آب سرد را حس کردم. شقیقههایم درد میکرد، پیشانیام سوزش خفیفی داشت و عرق سردی با قطرات اشک مخلوط شده از روی گونههایم سرازیر شده بود. بوی خاک و نمنم باران پیش بینیام پیچید. آهسته و بهسختی چشمانام را باز کردم. دیدم که مادرم دزدکی هقهق گریه میکند، طوریکه صدایش به گوش آن سهنفر نرسد.
پدرم دستپاچه سرم را در بغل گرفته بود و تهماندهی آبمعدنی را از بوتل، کف دستاش میریخت، سپس آهسته به طرف صورتام میانداخت. برادرم آهسته و لرزان میگفت: «سمیه... سمیه... خواهر...» سرم را کمی بالا کردم. سپس نیمهخیز شدم؛ میخواستم بنشینم. متوجه شدم که شلوارم کاملاً خیس از ادرار شده بود، این غمی بود که سردی را بیشتر و چندبرابر به سویم فرا میخواند. لباسهایم پر از خاک و خون بود. زمانیکه با صورت به زمین خورده بودم، از بینیام خون جاری شده بود.
در حالت نیمهخیز، میخواستم روی پاهایم ایستاد شوم، ولی پدرم فوراً از زیر بغلام کمک کرد و گفت: «بنشین سمیه دخترم. ایستاد نشو که باز ضعف میکنی.» بعد روسری نارنجیام را روی زمین پهن کرد، سپس از من خواست تا روی آن بنشینم. خونِ بینیام متوقف شده بود. ولی لباسهای وطنی و خالخالیام، روی سینه و صورتام همچنان پر از خون بود. به حدیکه خالهای کوچکِ روی پیراهن، پیش سینهام دیده نمیشد. اگر ترس از آن سه نفر شکمی و درشتهیکل نبود، از شدت درد و سرما، دلام میخواست که از ته دلام فریاد بزنم. به قدری فریاد بزنم که صدایم به آسمان هفتم انعکاس کند. گاهی برخی دردها را فقط با فریاد میشود قدری تسکین داد، ولی افسوس آنزمان این حق را نیز از من گرفته بود. بغضام را آهسته در گلویم خفه کرده قورت میدادم.
عیسا بوتل خالی آبمعدنی را گرفت، گفت: «من میروم از نل کمی آب میآورم تا حداقل صورتاش را بشویم.» چند قدم از صف دور نشده بود که صدای ناشی از برخورد شلاق مرد به پشتاش در فضا پیچید: «کجا؟ برو بشین سر جایت! زود!»
چارهای نبود؛ ناگریز باید با همین وضعیت، سروصورت سرخ از خون و شلوار خیس از ادرار منتظر مینشستم. جمعیت متشکل از هر گروه سنی، شامل زنان و مردان و کودکان بود؛ ولی دراینمیان تنها اسم مردان خوانده میشد، نه زنان و کودکان؛ البته زنان و کودکانیکه سرپرست داشتند. کسیکه نامها را میخواند گفت:
- «عطا»
کسی جواب نداد. دفعهی دوم تکرار کرد، بازهم خبری نشد. دفعهی سوم با صدای بلند و نفرتانگیزش فریاد زد:
- «عطا!»
کسی از پشت سر با صدای ضعیف و خفیف جواب داد:
- «بلی قربان!»
- «زهرمار! بیا پولات را بده!»
پیرمرد لاغراندام و گوژپشتی، لنگانلنگان از میانِ جمعیت بیرون شد. بهراحتی میشد حدس زد که گوشهایش به درستی نمیشنوند. حسابدار مقدار پول تعیینشده را گرفت، بعد گفت:
- «تو به دلیل تاخیر در پاسخ نامات جریمه شدهای!»
- «من کر استم. گوشهایم...»
- «این به ما ربطی ندارد.»
- «حالا چه کار کنم؟»
- «روی حساب اصلیات مقداری اضافه کن.»
- «من پول ندارم.»
حسابدار همانطوری که به پشت سر جمعیت، به فاصلهی بیست متر، زیر تکدرختی اشاره میکرد گفت: «برو آنجا.» پیرمردِ بیچاره با تردید و دلهره رفت زیر تکدرخت. سپس نام بعدی خوانده شد. پسر جوان و خوشهیکلی از ابتدای قطار به طرف حسابدار رفت گفت: «بلی قربان.» بعد پولاش را حسابکرده تحویل داد. حسابدار درحالیکه به کاغذی در دستاش نگاه میکرد، به سرعت نگاهاش را به طرف جوان چرخاند و گفت: «تو دومینبار است که غیرقانونی اینجا آمدهای. برو زیر درخت، پهلوی پیرمرد...» به همینترتیب کسانیکه جریمه بود یا پول کمتر داشت، جدا میکرد؛ بقیه را بعد از تصفیهی حساب میفرستاد داخل موترخودرو.
مسوول نامخوانی انگشتِ شستاش را با نوک زبانش خیس کرد، ورقی برگرداند، بعد باصدای زمخت و غضبناک گفت:
- «عبدالله»
پدرم جستی زد و همانطوری که پول را از جیباش بیرون میکرد به سرعت به سمت حسابدار حرکت کرد:
- «بفرما قربان»
حسابدار، پولها را دانهدانه شمرد بعد نگاهی محقرانه و معناداری به پدرم انداخت:
- «این که کم است.»
«بلی قربان، ولی این تنها مقداری است که دارم؛ چیزی اندکی از مقدارِ تعیین شده کمتر است. شما لطفا بپزیرید. خواهش میکنم؛ من دیگر پول ندارم.» بعد درحالیکه نگاهاش را به طرفام میچرخاند ادامه داد: «دخترم گرسنه است...» حسابدار، با بیاعتنایی حرفاش را برید و گفت: «لازم نیست اینجا هرنوع دروغ و چرند سرهم کنی.» سپس زیر تکدرخت را نشان داد و گفت: «برو آنجا! زود!» و ...