رنجهای مهاجرت—2
یک ساعت برای مان، حکم یکسال را داشت. یکسالی سیاه و جهنمی. دردِ ما تنها دردِ انتظار نبود، درد ندانستن از سرنوشتِ پدر نیز بر شانههای مان اضافه شده بود
نویسنده: خانمحمد هدایت
پدرم با انبوهی از خشم و ناامیدی رفت زیرِ تکدرخی که چند نفر دیگر نیز آنجا بود. نمیدانستم پدرم چرا آنجا رفت. آیا قرار نبود بعد از تسویهی حساب از این فضای ملالآور و خفقان برویم؟ باخود اندیشیدم: اگر مشکل بیپولی است، خب چرا پدرم را جدا کرد؛ مگر چه میخواهد؟ اینجا که پول زاده نمیشود. مادرم و عیسا نیز نمیدانست. فقط همگی نظارهگر بیحرمتی و بیعزتی مان بودیم. هربار که صدای آن سهنفر را میشنیدم، احساس میکردم لشکری از خشم و نفرت قلبام را به رگبار میبندد. در ذهنام انواع تخیلات و اوهام در آمدوشد بود.
باخودم میگفتم: اگر تواناییاش را میداشتم، همینحالا خودم را به جانور درنده و ترسناک تبدیل میکردم؛ اول این سهنفر، سپس همهی ظالمان و زورگویان جهان را به یکباره قورت میدادم. ولی نمیدانید، چه فحشهای آبدار و رکیکی که در دلام به آدرس خدا حواله نمیکردم. به آسمانِ ابرآلود نگاهی کردم، بعد باصدای خفیف، طوریکه فقط مادرم و عیسا میتوانست بشنود، آهی کشیدم: «ای خدا چرا از شرم آب نمیشوی!؟» مادرم از سر خشم نگاهی به سویم کرد و گفت: «خاک به دهانات. تو چه میگویی؟ حالا طرف خدا زباندرازی میکنی؟»
باسخنانِ مادرم ناامید شدم. نمیدانستم خدا بزرگتر از آن است که آدم بخواهند چیزی بگویند. قبلاً فقط همینقدر، آن هم بیشتر از زبانِ مادرم، که خدا بزرگ است و به بندگاناش کمک میکند، شنیده بودم. ولی اینبار باناامیدی پرسیدم: «چرا خدای که تو همیشه میگفتی یاور ضعیفان است، حالا چرا یاری نمیکند؟ من اعتراض کردم، حالا چه عیبی دارد؟»
- «دخترم مواظب باش! هیچوقت از خدا اعتراض نکن که مستقیم به جهنم میروی.»
- «جهنم!»
اولینبار بود که این اسمِ عجیبوغریب را میشنیدم. دلهرهام بیشتر شد. گفتم: «مادر! مگر جهنم کجاست؟ چگونه جایی است؟» مادرم اینگونه توضیح داد: «جهنم جایی خطرناکی است، مخصوص گناهکاران. کسانیکه به خدا اعتراض کرده بعد از مرگ آنجا فرستاده میشوند. جایی که به جز آتش چیزی نیست و هیزم آن پر است از ارواحِ انسانهای گناهکار.»
ترسیدم. دیگر نخواستم در مورد خدا حتا یک کلمه بگویم. ولی همینقدر فهمیدم که جهنمی که مادرم از آن تعریف میکند، لابد همینجاست. شاید جهنم بدتر از اینجا نباشد: گرسنگی، سرما، انتظار، اهانت، مریضی و... سکوت کردم. دیگر نخواستم چیزی بگویم.
با گذر چندین ساعت، همهی جمعیت یکییکی رفت. صحن تقریباً خالی شد. فقط افراد زیر تکدرخت ماند و زنان و فرزندان شان. ما نیز در میان این جمع بودیم. کسیکه اوراق لیست افراد در دستاش بود، به درونِ ساختمان مخابره کرد. اندکی بعد دو نفر که آنها نیز دستگاهِ بیسیم در دستهای شان بود بیرون آمد. بعد مستقیم رفت سمت افراد زیر تکدرخت. زیر درخت حدود ده نفر بود. همهی افراد را شمرد، سپس آنها را دونصف کرد. یکی از آنها پیش شد؛ سمت روبرو که به درب سه تا سالن ختم میشد، حرکت کرد. پنج نفر را گفت از دنبالام بیایید. دیگری پشتسر ساختمان راه افتاد و افرادِ باقیمانده نیز از دنبالاش.
چیزیکم بیشتر از یک ساعت منتظر ماندیم. تنها من و مادرم و عیسا درد انتظار نمیکشیدیم، چند زن و بچهی دیگر نیز شبیه ما بود. یک ساعت برای مان، حکم یکسال را داشت. یکسالی سیاه و جهنمی. دردِ ما تنها دردِ انتظار نبود، درد ندانستن از سرنوشتِ پدر نیز بر شانههای مان اضافه شده بود. نمیدانستیم پدر کجا رفت؟ کی میآید؟ چه سرنوشتِ شومی در انتظارش است. اگر پدر نیاید چه؟ ما کجا شویم؟ چه خاک سیاهی را بر سر کنیم؟ این فکرهای زهرآگینی بود که هرلحظه و هرثانیه، ذهن و روان مان را نیش میزد. کسی را نمیشناختیم. از کی باید میپرسیدیم؟ چهکسی میداند پدر و بقیه همراهان را کجا برد؟ آیا از سه نفری که تخم ترس و کین میکاشت میپرسیدیم؟ نه، هرگز؛ امکان نداشت. ناگزیر، باید غمِ خود را در درونِ خود میخوردیم... .
بعد از یکساعت پدرم و یک نفر دیگر که درد خستگی و درماندگی در چهرههای شان موج میزد، از عقب ساختمان آمد. بعد حسابدار گفت: «الان میتوانید همرای خانوادههای تان بروید سوار ماشین شوید.» از ذوقزدگی به پوست خود نمیگنجیدم. پدر و عیسا چمدانها و کولهپشتیها را برد زیر موتر جابجا کرد، بعد پدر آمد از دستم گرفت همگی سوار موتر شدیم. موتر نصف شده بود. منتظر بقیه سواریها بود تا حرکت کند.
سمت چپ، وسط موتر، من و پدر در دو چوکی پشت سر مادرم و عیسا قرار گرفتیم. نفسی تازه کردم. فکر کردم حالا میتوانم حرف بزنم، چون درون موتر از آن چند نفر خبری نبود. افراد که درون موتر بود همگی از همسرنوشتهای خودمان بود. رویام را به طرف پدرم کرده گفتم: «بابا کجا بودی؟»
مادر و عیسا نیز از چوکی پیش رو سرش را به عقب چرخانده و منتظر قصههای پرغصهی پدر بود. پدرم نگاهی به چشمهایم کرد. دور چشمان خستهاش را اشک حلقه زد، پس از یک آهی عمیق و دردمند، یکساعت بردهشدناش را اینگونه توضیح داد:
«پس از اینکه از زیر تکدرخت منتقل شدیم، به طرف پشت سر ساختمان هدایت شدیم. جایی که دستشوییها قرار داشت. از پنجنفر دو نفرمان را که من نیز بودم از درِ پشتی وارد ساختمان کرد. به سه نفر دیگر دستور داد که به زودی همهی دستشوییها را تمیز کنند. ما دو نفر را برد به طرف دهلیز منزل اول. در گوشهی دهلیز چند تا وسایل تنظیفی افتاده بود. بعد دستور داد همهی دهلیزها و حمامها و توالتهای هرسه منزل را تمیز و صفاکاری کنیم. ما دو نفر کار مان که تمام شد، اجازهی آمدن داد، ولی آن سه نفر دیگر را نمیدانم؛ شاید هنوز کارشان تمام نشده.»
انباری از پرسشهای عجیب و غریب، پیهم روی صفحهی ذهنام نقش میبست. نمیخواستم بیشتر از این با پرسشهایم، نمک روی زخمهای پدرم بپاشم. چشمام به روی سینهام افتاد. دیدنِ قطراتِ خونِ خشکیده روی لباسام باعث این پرسش شد: «گناه مان چیست؟» دراین موقع راننده از در وسط وارد شد. پدرم محتاطانه و آهسته در گوشام گفت: «زیاد حرف نزن دخترم. ما مهاجر هستیم؛ مهاجر... .» پایان