گوشوارهی لیلا—2
هنوز از جایم برنخواسته بودم که صدای جیغی از روی دیوار بلند شد و بعد پایین افتاد. پشتسرم نگاه کردم که او لیلا بود! با قطراتی از خون روی سر و صورتاش
نویسنده: خانمحمد هدایت
گفتم: «واقعاً متاسفام. به یک معنا، ما همگی هم سرنوشتایم. نسلی که هرچه میسازیم، بیشتر میسوزیم و دود میشویم...» قطرات اشک را با گوشهی چادرش پاک کرد، گریهکنان ادامه داد: «در دفتر سر وظیفه بودیم که ناگهان مردانِ مسلح با سر و رویِ بسته که ریشهای دراز و موهای چرکین از زیر لنگیهای شان نمایان بود، وارد شد. همهی اتاقها را گشت زد و تعداد از همکاران که شامل زنان و مردانِ جوان بود را با خود بردند.
بالای تعدادی از زنان تجاوز جنسی کردند، و تعدادی هم فرار کردیم. آنها درحالیکه زنان را با شلاق میزد، فریاد میکشید که زین پس هیچ زنی در افغانستان حق ندارند بدون محرم از خانه بیرون شوند. حالا مجبورم برای همیشه به یک جای دور فرار کنم؛ چون هویتام پیش آنها آشکار است. آنها دنبالم میگردند. اگر به چنگاش بیفتم، معلوم نیست چه سرنوشتی شومی در انتظار من و خانوادهام خواهد بود. حالا اینطوری، دستکم شاید بتوانم چندروزی در یک نقطهای از زمین زنده بمانم.
اکنون جان من در خطر است، ولی هیچ نهادی حقوق بشری به صدای ما توجه نمیکنند.» گفتم چرا؟ گفت: «چون ما ستمدیدگان و فرودستانِ تاریخ هستیم؛ مگر متوجه نشدهای که آدمهای غریب و ستمدیده همیشه زیر پا هستند.» سرم را به نشانهای تایید تکان دادم. بعد ادامهی سخناناش را با این جملات تمام کرد: «حالا از هر طریقی، مجبور به فرار ازین طوفان هستم. یادت باشد دنیا، دنیای زورگویان و قُلدُران است.»
مصروف تنظیم و تهیهی بندوبساط مسافری مان بودیم که ناگهان صدای فریادی از دهلیز در فضا پیچید. صدای رییس بود. با صدای کلفت و مغرورانهاش میگفت آمادهی حرکت شوید. اول اتاقی که مجردها بود، همگی بیرون شدند. چند دقیقه بعد، ما بیرون شدیم. راهرَو را تا دروازهی سرِ کوچه پشتسر گذاشتیم. ریکشاهای سهتایره به نوبت پشت سرهم صف کشیده بودند تا مسافرین را انتقال بدهند. هر ریکشا دوبرابر از حد معمول، یعنی پانزده نفر سواری انتقال میداد. دم غروب، دور از شهر، در دشتی تاریک و غریب که پر از شِنهای نرم و درختانِ کوهی بود پیاده شدیم.
لحظهای میان درختان دراز کشیدیم. هوا کاملاً تاریک شده بود، ولی مهتاب هنوز قدری از نورش را به ما هدیه میکرد. قاچاقبر که خودش را راهبلد معرفی میکرد، به آرامی از همگی خواست تا دو ساعت دیگر پیاده برویم. یکباره متوجه انبوهی جمعیت در اطرافم شدم که از هر گوشه و کنار، از زیر سایهی درختان سربر میزد؛ از زنان و مردان گرفته تا کودکان خردسال. ازاینکه من به جمع خانوادهها بودم، بهتر میتوانستم راه بروم و کمتر خسته میشدم. کمتر میدویدیم؛ بیشتر از یکیدوبار به خارهای تیز و تپههای سخت برنخوردیم. گروهی که من عضو آن بودم از میان دستکم ششصدوپنجا نفر، بیستوچهار نفر بودیم.
بنابراین، لیلا به لیل تجربهی نظامیگریاش سرگروه ما بود. لیلا پیش، ما از دنبالاش. چیزیکم بیشتر از دو ساعت راه رفتیم. پایِ تپهای که پوشیده از جنگل بود رسیدیم. دو راهبلد جمعیت را رهبری میکرد؛ یکی در اول قطار و دیگری در آخر. اولی متوقف شد و با صدای آهسته و دزدکی از همگی خواست تا بنیشیند. جمعیت دَور هم جمع شدند. سپس درحالیکه به کورهراهی که از دل تپه در میان جنگلها گم میشد اشاره میکرد، از دومی خواست تا برود وضعیت را ببیند. لحظهای بعد دومی برگشت. به همکارش توضیح داد که گشتزنی وجود ندارد و وضعیت امن و آرام است.
بعد قرار شد یک گروه برود از مرز رد شود و بعد نوبت گروه بعدی الی آخر. اولین گروه رفت. لحظهای بعد، از گروه دوم خواسته شد راه بیفتد. نوبت دوم، گروهِ ما بود. کورهراه را از میان صخرهها و جنگلها عبور کردیم. بعد متوجه دیوار سخت و محکمی شدم که تا چشم کار میکرد بیانتها ادامه داشت. حدود سه متر ارتفاع داشت و بالای آن سیمهای خاردار کشیده شده بود. برجهای نگهبانانِ مرزی، پنجصد متر از هم فاصله داشتند. میان دو برج دو تا راهپلهی چوبی، روی دیوار گذاشته شده بود. همگی پشتسرهم بهکمک راهپلهها از دیوار بالا میشدند.
راهپلههای که قاچاقبران انسان به صورت مخفیانه جابجا کرده بود. از یکی از پلهها بالا شدم و از سوراخ زیر سیمخاردار، خودم را به پشت دیوار پرتاب کردم. هنوز از جایم برنخواسته بودم که صدای جیغی از روی دیوار بلند شد و بعد پایین افتاد. پشتسرم نگاه کردم که او لیلا بود! با قطراتی از خون روی سر و صورتاش. فرصتی توقف نداشتم.
از پشت سر جمعیت که در حال فرار بود، شروع کردم به دویدن. صدای تیراندازی از هر طرف بلند شد. انگار از آسمان گلوله میبارید و از زمین انسان میرویید. همه سراسیمه به هرسو میدویدند. بعد از نزدیک به ده دقیقه دویدن، از پا افتادم و زیر تکدرختی، در میان خاک و شن با تخت پشتم دراز کشیدم.
صدای تیراندازی کمتر شد. همراهانام یکییکی میآمدند و میافتادند. آخرین فرد، لیلا بود با سرو گردن پر از خون همرای خواهرش نیلوفر. لیلا نصف گوشِ راستاش را از دست داده بود؛ موقع پریدن از دیوار، گوشوارهاش به خارهای سیمخاردار گیر کرده بود و نصف گوشاش نیز کنده شده در آنجا مانده بود.
فریادِ ناشی از دردهای لیلای معلول، باعث بیداری نگهبانان و شلیکهای آنان گردیده بود. لیلا با خواهرش آمد، اما گوشاش را روی دیوارهای مرزی به یادگار گذاشت؛ یادگاری دختر جوان و تحصیلکردهای مهاجر افغانستانی... او آمد ولی هنوز از پدر و مادرش خبری نبود. نکند گلولهای در مهمانخانهی قلب آنان جا خوش کرده بود تا آنها نیز در مرز به یادگار بمانند. پایان
مطالب مرتبط:
ولایت نیمروز، بهشت قاچاقچیان افغان