آموزشگاه موعود وعدهگاه مرگ—امنیتیکه هرگز تامین نشد
رحمان دیگر دیر آمدی! پدر و مادرم که آرزو داشت، تو دکتر شوی و یک روزی آنها را درمان کنی از غم تو شب و روز آه و ناله میکردند و سرانجام ما را تنها گذاشتند و برای همیشه رفتند
نویسنده: جمعهخان همدرد
نامش رحمان از مناطق مرکزی و دورافتادهای افغانستان است. او یک برادر بزرگتر به نام هادی و دو خواهر کوچک به نامهای فاطمه و زهرا دارد. برادر بزرگش در اردوی ملی به ولایت هلمند در جنوب افغانستان خدمت میکرد. او که از سختیهای روزگار آگاه بود. برادر کوچکاش، رحمان را بیشتر به درس تشویق میکرد و برایش پول میداد تا در کنار درسهای مکتب زبان انگلیسی را نیز بیاموزد. پدر و مادر رحمان کهنسال است، ولی از سختیهای روزگار-کمی قامتشان، خمیده شدند. پدر و مادر از درد پای و کمر نیز شکوه دارند.
آنها هم رحمان را به درسخاندن تشویق میکنند و آرزو دارند که وی در آینده یک دکتر شود. گاهی هم از روی شوخی میگویند که «رحمان تو اگر دکتری شدی از تداوی ما پول کمتر بگیر.» او که یک پسر نسبتا آرام و کمحرف است، با لبخندی میگوید انشاالله-وقتیکه دکتر شدم، شما و افراد فقیر جامعه را بدون هزینه تداوی-«درمان» میکنم.
بلاخره، او بعد از فراغت مکتب برای آمادگی آزمون کانکور به کابل میرود. زمستان سخت و طاقتفرسا است. هوایآلوده، نفسگیر و سرد کابل-اطاقهای نمناک با وی یار است. او این سختیها را تحمل میکند. شب و روز تلاش میکند تا آرزوی خود، پدر و مادر و خانوادهاش را برآورده کند. ولی چند وقت میشود که از برادر بزرگ او هیچ احوالی نیست و شماره تلفنش نیز خاموش است. رحمان در کلاسهای درس اشتراک میکند، ولی او در این روزها بیشتر نگران هادی است. باید هم نگران میبود، چونکه برادرش دیگر نیست و او به هلمند در ارتش ملی شهید شده بود. او که یگانه حامی مالیاش بود دیگر نیست، و بعد از این رحمان باید باری خانه را بدوش بگیرد.
او از روی مجبوریت، درس را نیمه تمام رها کرده و برای تامین مصارف خانواده و تامین مصارف درس خواهر کوچکش راهی ایران میشود. اینبار رحمان است که خواهرش را به درس خواندن تشویق و حمایت مالی میکند. پدر و مادر از داغ مرگ پسر بزرگش، قامتشان بیشتر خمیده و دست و صورتشان چین و چروک بیشتری به خود گرفته است. آنها دیگر توان کار کردن در مزرعه را ندارند. فقط خواهر کوچکش در خانه با آنها میباشد و خواهر بزرگش فاطمه در کابل به کورس موعود آمادگی آزمون کانکور میخواند تا آرزوی پدر و مادر و آرزوی نیمه تمام برادرش را که در ارتش ملی افغانستان جان باخت به نحوی برآورده کند.
اکنون، هزینه فاطمه و خانواده را برادرش از ایران تامین میکند. فاطمه شب و روز سخت تلاش میکند تا در آزمون کانکور به نتیجه دلخواه خود دست یابد. او همچنان لایق و پرحرف است و طبق معمول برای رحمان در ایران از طریق برنامه آیمو به تماس میشود و به شوخی میگوید: «رحمان امروز اگر به کورس ثبت نام نکنم، من را از کلاس بیرون میکند. اگر بیرون کرد، من باز همرایت کار دارم.» رحمان میگوید، باشه! چهار روز بعد دیگر صاحب کارم وعده کرده تا پولم را بدهد، وقتی پول گرفتم، هم برای خودت و هم برای خانه روان میکنم.
فاطمه میگوید، پس درست است، من فردا انگشتری که مادرم برایم داده بود میفرشم پول کورس را پرداخت میکنم. وقتی خودت پول روان کردی، میمانم برای ماه بعدی.
رحمان میگوید، انگشترت را نفروش، من یک دو روز دیگر حتما پول روان میکنم. فاطمه قبول میکند و بعد از خدا حافظی و شوخی با برادرش، طرف کورس موعود میرود، ولی با نگرانی داخل کلاس میشود که مبادا به خاطر فیس کورس او را از کلاس بیرون کند. آرام در یک صندلی مینشیند. داخل کلاس، هوا خیلی گرم و دلگیر است.
استاد فیزیک در حال درس دادن است که ناگهان داخل کلاس انفجار میشود و همهی شاگردان تکه و پارچه میشوند. حتی خیلیها سوختهاند و از فاطمه هم دیگر خبری نیست. امبولانسها مجروحین و اجساد را به شفاخانههای آن حوالی در دشت برچی انتقال میدهند. یکی از دوستهای فاطمه که آن روز در کلاس درسی اشتراک نکرده بود با عقاربش جسد سوختهی فاطمه را در طب عدلی از طریق همان انگشتری که مادرش به او داده بود، شناسایی کردند.
عقاربش فاطمه را با تمامی آرزوها و آرمانهایش، داخل تابوت کردند و به طرف دیار آباییاش حرکت دادند. بعد از حدود ۱۷ ساعت، جسد سوختهی فاطمه به دیار آباییاش در کنار پدر و مادری که از غم و سختیهای روزگار و زمانه قامتشان خمیده بود رسید. رحمان هنوز به ایران در جستوجوی پول است و از مرگ خواهرش خبری ندارد. یکی از دوستان رحمان که از قضیه آگاهی داشت، برای رحمان میگوید: پول را فعلا روان نکن، چونکه کورس را به خاطر گرمی هوا برای چند مدت تعطیل کرده است. فاطمه همرایی خواهر من هردو به طرف ولایت رفته است.
اما رحمان باورش نمیشود و میخواهد که به فاطمه زنگ بزند و میبیند که اینترنت او مدت دو روز میشود خاموش است. سپس، باور میکند که آنها به طرف ولایت رفته است، چونکه در مسیر راه اینترنت و تلفن کار نمیکند. اما شب همان روز، دوستان رحمان در اطاق کارگری پیغام مرگ فاطمه را برایش میرساند و میگویند که فاطمه عمرش را برای همه بخشید و رفت. رحمان از شنیدن این حرف شوکه میشود و بعد از آن، مثل قبل نیست و کاملا افسرده است و هیچ انگیزۀ برای کار و هیچ چیزی دیگر ندارد. او حق دارد چنین باشد.
بعد از مدتی او بدون اجازه پدر و مادرش راهی اروپا میشود. وقتی پدر و مادرش از رفتن او با خبر میشود بیشتر نگرانش میشوند، ولی دیگر چارۀ جز دعا و نیایش ندارند. مادرش هرشب با قامت خمیده کنار مسجد قریه رفته دعا میکند تا او صحت و سالم به مقصد برسد. پدرش هم که دیگر توان راه رفتن را ندارد. مدت اکنون، چند ماه میشود از رحمان خبری نیست. خواهر کوچکش زهرا میگوید که شبها نالههای پدر و گریههای مادر مرا از خواب بیدار میکند. من هم تا صبحگاه گریه میکنم.
حالا یک دنیاغم و بار از مشکلات بر دوش زهرا افتاده است تا از پدر و مادر ناتوانش پرستاری کند و از سوی دیگر در مزرعه کار کند تا نانی برای خوردن به دست آورد.
اکنون، مدت پنج سال میشود که از رحمان خبری نیست. پدر و مادرش از سختیهای روزگار و غمهای که دنیا بر سر آنها آورده بود، فوت میکند. حالا زهرا است و آن خانه گلی و خالی از همه چیز! زهرا آنچنان دختر جوان که قرار بود میبود نبود، چونکه او در این مدت تمام مشکلات و سختیهای را که نباید روی شانههای خود حمل میکرد، حمل کرده است. یک سالی میشود که او به خانه تک و تنها زندگی میکند؛ موهایش کمی سفید و صورتش چین و چروک برداشته است. او یک حالت روانی را به خود گرفته است، گاهی به صورت ناخودآگاه با خود خنده میکند و گاهی هم گریه. کسی از عقارب او جویایی احوالش هم نمیشود.
اکنون رحمان، بعد از هفت سال شهروندی یکی از کشورهای اروپایی را گرفته و مدتی است دلواپس خانواده است. میخواهد که به دیدن پدر و مادر و خواهرش برود و در این مدت، هیچ ارتباطی با خانواده و دوستان خود در افغانستان نداشته است.
او میخواهد که خانواده را غافلگیر کند و بدون اطلاع با هیچکسی به پاکستان و از آنجا به کابل میرود. از کابل مقداری سوغات برای خانواده گرفته و فردای آن روز به طرف ولایت و منطقه پدری خود حرکت میکند، وقتی نزدیک خانه میرسد، میبیند که یک خانم با موهای نسبتا سفید پیشخانه نشسته و با ناخنهای دست خود بازی میکند و گاهی هم با خود خنده میکند. ولی وقتی رحمان (برادرش) را میبیند بدون کدام حرف و سخن داخل خانه میرود.
رحمان، وقتی داخل خانه میآید، هیچکسی را بجز زهرا در خانه نمیبیند و هیچ کدامشان همدیگر را نمیشناسند، چون وقتی که رحمان ایران رفته بود، خواهرش خیلی کوچک بود. رحمان فکر میکرد، این زن شاید کسی دیگری باشد. ولی نه! او همان خواهر کوچکش بود که بعد از رحمان یک دنیاغم و اندوه را درسینۀ خود پرورانده بود. موهایش سفید و صورتش چین و چروک برداشته بود.
بلاخره بعد از معرفی، زهرا میگوید: رحمان دیگر دیر آمدی! پدر و مادرم که آرزو داشت، تو دکتر شوی و یک روزی آنها را درمان کنی از غم تو شب و روز آه و ناله میکردند و سرانجام ما را تنها گذاشتند و برای همیشه رفتند. این من هستم خواهر کوچکت زهرا! ای کاش هرگز نمیآمدی تا مرا در این وضعیت نمیدیدی ....